فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

دو گل از گل های بهشت

جملات باحال

امروز صبح آجی حسنا می خواست قبل از خوردن صبحانه یه کیک شکلاتی که ذیشب برا تولد الکی تو پخته بودم رو بخوره من هم میگفتم نه اول باید صبحانه بخوری همین طور اصرار می کرد که یهو تو گفتی" برو قایم شو و بخور " من همیشه به آجی حسنا میگم بدم میادبرا انجام کارا فس فس کنی(فرز انجام ندی)و اگه دیگه فس فس کردی حسابتو میرسم یه بار که با آجی بحثت شد همش دور و ورش راه می رفتی و می گفتی" آجی فس فس کن " یه روز صبح که برا نماز صبح بیدار شده بودیم و لامپ راهرو را روشن کرده بودیم حین غلت زدن چشمات رو باز کردی بهت گفتم مامان بخواب هنوز شبه که گفتی" برق تو چشممه " یه روز دوتایی داشتید قایم موشک بازی می کر...
17 مرداد 1394

تغییر شغل بابایی

از امروز سه شنبه5/6 قراره بابایی به صورت شیفتی سرکار بره فاطمه زهرا خیلی راحت با مسئله کنار اومدی وقتی بهت گفتم امشب بابا نمیاد گفتی مثل بابای فرانک شده و شب موقع خواب گفتی حالا بابا اونجا چکار می کنه؟چجوری می خوابه بالش داره یا نه؟ صبح که بابا اومد این سوال رو ازش پرسیدی تا خیالت راحت بشه. فاطمه حسنا تو قدیم ترها اگه میفهمیدی قراره بابا یکمی دیر بیاد یا ماموریتی داره که شب نمی تونه بیاد خونه خیلی گریه میکردی و وقتی تلفنی باهاش حرف میزدی بغضت می ترکید ولی حالا (دلدار شدی؟؟؟؟     بی وفـــا شدی ؟؟؟؟؟   بزرگ شدی؟؟؟؟؟) نمی دونم گزینه صحیح کدومه  یادمه یه روز بابا با یه گروه رفته بودن ا...
6 مرداد 1394

پدر از دیدگاه فاطمه زهرا

چند روز پیش که برا مراسم سالگرد یکی از فامیلا رفته بودیم تو از فضای جلسه فهمیدی که یکی مُرده (بعد از فوت باباجون فهمیدی مراسمای این شکلی برا مرده برگزار میشه شادی روحش صلوات)تا نشستیم پرسیدی کی مرده گفتم بابای این بچه ها لحظه ای نگذشت که متفکرانه گفتی حالا مامان دارن ؟مامانشون که نمیتونه بره سرکار گفتم چرا بره سر کار گفتی بره کار تا آقاهه بهش پول بده بستنی و .... اینا بخرن برا این که ذهنت درگیر بی پدری و بی پولی اونها نشه گفتم باباشون یه عالمه پول داشته براشون گذاشته ومرده  ...
2 مرداد 1394

روزه داری خانوم گلم

فاطمه حسنا امسال هم مثل دو سال گذشته با وجود گرمی هوا و طولانی بودن روزها تونستی با یاری خدا همه روزه هات رو بگیری بهت افتخار می کنم برا عیدی هم که برات چادر خریدم که کوتاه بود بازم من تو غافلگیر کردنت تا حدودی شکست خوردم اما وقتی اذن دادم برا تعطیلات عید فطر با عمو و عمه بریم پیر غار خیلی خوشحال شدی و بهت خوش گذشت و یه عیدی خوب بود برات  فاطمه زهرا این گردش دو روزه بهت خیلی خوش گذشت وچون همبازی داشتی مثل سفرهای قبلی ما را اذیت نکردی خاطرات سفرت:شب اول داشتی با ستایش بازی می کردی که بچه های فامیل باباش اومدن ستایش رو ببرن پیش خودشون از اونا اصرار و از تو انکار وقتی دیدی حرف حالیشون نمیشه عص...
29 تير 1394

شب قدر

دیشب شب نوزدهم ماه رمضان بود.حدود ساعت 1 نیمه شب رفتیم مسجد فاطمه حسنا تو که یه کم سوره قران خوندی و با فاطمه اسم بازی کردید .اما تو فاطمه زهرا که با دو تا بچه ی دیگه یه کم تسبیح بازی کردید بعد دفتر و مداد رنگی هات رو بهت دادم نقاشی بکشی که یه پسر بچه به نام امیر محمد که مامانش می گفت 2/5 سالشه اومد پیشت می خواست نقاشی بکشه ولی خب فقط خط خطی بلد بود تو خیلی از دستش حرص خوردی وقتی لامپها را خاموش کردند رفت پیش مامانش . من قران کوچولویی که برات آورده بودم بهت دادم و گفتم باید رو سرمون بذاریم از همون لحظه شروع کردی بپرسی کی میذاریم؟کی میذاریم؟ موقعش که شد قران رو سرت گرفتی تاحضرت محمد(ص) و یه دفعه اعلام کردی که خیلی جیش داری و من ..... بعد از ...
15 تير 1394

خاطره بازی

فاطمه حسنا چند روز پیش بازی این بچگی کیه؟ را رو گوشی (به قول آجی:تلبت) نصب کردی من تو آشپزخونه بودم اولین عکسی که آورده بود زیرش نوشته بود خواننده(مَرد) با کلی هیجان گفتی مامان عکس یه خوانندس که مُرده فاطمه زهرا چند شب پیش مثل همیشه در حال خوندن و سرودن شعرهای فی البداهه بود که یهو یه شعر با وزن و معنی و قافیه از خودت در کردی(به قول شاعر برره):            دختر مون چه زیباس       اسمشم فاطمه زهراس  فاطمه زهرا اندر حکایت آجی کوچولو خواستن تو یه شب بعد از درخواست های مکرر جنابعالی  و توضیحات مبسوط من راجع به اینکه نمیشه آجی بیار...
10 تير 1394
1